گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم

سرم درد میگیره

اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام

حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه

آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم

بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی گریه کنم... آی گریه کنم تا این بارِ روی دلم سَبُک تر شه

شکست عشقی نخوردم چون معشوقه ام مال این حرفا نیس اما انقد از این آدما بدم میاد که نگو و نپرس :(

آدمایی ک ظاهرشون هیچ وقت با باطنشون یکی نیست ، آدمایی که با تخریب دوستشون هم خوشحال میشن ؛ 

باورم نمیشه دارم چی مینویسم ، دست خودم نیست انگشتام روی کیبورد جابجا میشه انگار این مغزه بدجوری داغ کرده خب بزار بگه شاید یِکَمَکی راحت شد

بعضی وقتا وقتی از آثار ی شاعر سینه سوخته میخونم با خودم میگم "یعنی چقدر حالش بد بوده ک اینطوری نوشته ؟" حالا میبینم خودمم اگه بخوام بنویسم یِ کمکی شاید بتونم نزدیک شم ، اما حیف که این مغزم انقدر درگیر اینور و اونور شده که هیچی از توش در نمیاد ... 

از این همه قضاوت های آدما از این همه حسادت هاشون ووووو ... البته قبلا راه درمانشو از سعدی خوندم "گَرَت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل" 


عشق بازی خیلی سخته ، باید دلشو به دست بیاری ، باید خودتو واسش به خاک بمالی ، باید هم و غمش بشی 

باید بِبُری

میفهمی رفیق؟

باید بِبُری

از این دنیا ، از این آدما

مگه عشق کم چیزیه ک بخوای با این دنیا تو یه سطح داشته باشیش؟