از بلاگ تا درمانی به نام عشقبازی

گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم

سرم درد میگیره

اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام

حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه

آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم

بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی گریه کنم... آی گریه کنم تا این بارِ روی دلم سَبُک تر شه

شکست عشقی نخوردم چون معشوقه ام مال این حرفا نیس اما انقد از این آدما بدم میاد که نگو و نپرس :(

آدمایی ک ظاهرشون هیچ وقت با باطنشون یکی نیست ، آدمایی که با تخریب دوستشون هم خوشحال میشن ؛ 

باورم نمیشه دارم چی مینویسم ، دست خودم نیست انگشتام روی کیبورد جابجا میشه انگار این مغزه بدجوری داغ کرده خب بزار بگه شاید یِکَمَکی راحت شد

بعضی وقتا وقتی از آثار ی شاعر سینه سوخته میخونم با خودم میگم "یعنی چقدر حالش بد بوده ک اینطوری نوشته ؟" حالا میبینم خودمم اگه بخوام بنویسم یِ کمکی شاید بتونم نزدیک شم ، اما حیف که این مغزم انقدر درگیر اینور و اونور شده که هیچی از توش در نمیاد ... 

از این همه قضاوت های آدما از این همه حسادت هاشون ووووو ... البته قبلا راه درمانشو از سعدی خوندم "گَرَت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل" 


عشق بازی خیلی سخته ، باید دلشو به دست بیاری ، باید خودتو واسش به خاک بمالی ، باید هم و غمش بشی 

باید بِبُری

میفهمی رفیق؟

باید بِبُری

از این دنیا ، از این آدما

مگه عشق کم چیزیه ک بخوای با این دنیا تو یه سطح داشته باشیش؟

۱

زندگی باید کرد ... :)

شاید پایان :(


حال ندارم توضیح بدم چی شد این یه مدت ولی نرسیدم دُرُست بخونم، حتی جواب کامنتایی رو که داده بودم .

خیلی سخته خودمو بچپونم تو دل یه عده آدم که خوندن و نوشتن بخش مهمی از زندگیشونه ، برعکس دوستام و اطرافیانم که همه چی براشون اهمیت داره بجز خوندن همه حرفی میزنن اما نمیتونن یکم بنویسن ، به قول نیچه "تمام آدما یا به بیان دیگر تمام آدم هایی که من می شناختم ، چیزی نبودند جز جنازه هایی که داشتند در حالت عمودی می پوسیدند چون تماشای فوتبال را به خواندن ویرژیل ترجیح می دادند"

اصن بیخیال نیچه چون من هم هنوز حوصله ی خوندن از ویرژیل و ندارم :)

وقتی وارد یه محیط یا یه گروه جدید میشم با سکوت خودم رو بهشون معرفی میکنم و من رو با کم حرفی میشناسن اما مگه میشه تو بلاگ کم نوشت؟ یا فک میکنن خیلی بلاگر نیستی یا خیلی خسته ای :(

شایدم واقعا بلاگر نیستم ؟! چون مدتی هم فک میکردم خیلی اینستاگرامر خیلی فیسبوکر و حتی خیلی تویتِرِر هستم اما فقط وقتم را تلف کردم! مسخره های عوضی! همه شان را پاک میکنم بالاخره :/

البته که اهل وب نیز بودم اما تولید محتوا برای سایت خبری یا محتوایی تفاوت زیادی با نوشتن تو بلاگ داره :)

در حال حاضر همه کاری میکنم اما بنظرم در هیچ کاری به اندازه خواندن موفق نبودم! شاید باید هنوز ساعت ها بخوانم و هر گاه حداقل صد جلد خواندم یا بقول نیچه ویرژیل خواندم دوباره شروع کنم به نوشتن؟!

خیلی دوست دارم که بعد از مُردن جاودانه بمانم "مرگ سن و سال نمیشناسه" پس چرا وقتی "هری وست" آن جنایتکار استرالیایی جان خود را برای انتشار یک کتابِ "راهنمای خلافکاری" به خطر میندازد پس چرا من همچین کاری نکنم؟! آیا از یک جنایتکار که هزار جور قتل و دزدی انجام داده کم ترم؟!

شاید این پست آخرین پستم باشد چون راستش را بخواهید از وقتی این گزارش رادیو بلاگیها را گوش دادم دیدم و در سکوت شب در ذهنم سبک و سنگین کردم دیدم که چندان مال اینکار نیستم! آخر مگر یک بلاگ را چند نفر میخوانند؟! صد نفر ؟! دویست نفر ؟! هزارنفر؟! اصلا ده هزار نفر!! اما این آمار در مقایسه با چاپِ هری پاتر یا ارباب حلقه ها چقدر متفاوت است!

البته که نه من آدمی هستم که بلاگم هر چقدرم که خوب بنویسم ده هزار بار خوانده شود نه آنتوان دوسنت اگزوپری هستم که شازده کوچولو را بنویسم و بیشتر از 140 میلیون نسخه از "شازده کوچولو" چاپ کنم و بفروشم!

خیلی سنگین حرف زدم! خب دیشبم تو جمع دوستام یکم سنگین صحبت کردم بعد دیدم که یکم اینور و اونور رو نیگا کردن بعد بحث و عوض کردن بلکللل :|

بعد از اینکه دکمه انتشار این پست شاید این آخرین بلاگی باشد که دست کم تا اواسطِ مدارس مینویسم اما اگر برگشتم و دوباره تصمیم گرفتم بنویسم فکر کنم این یعنی حالا حالا ها رفتنی نیستم!


پ.ن: لاتاری رو خریدم ، فک کنم برای یه شب استراحت مناسب باشه!

4اُم خسته ام ولی نباید بخوابم :|

افترافکتس (نرم افزاری که باهاش ویدئو کار میکنم) دوباره هنگ کرد پس فکر کردم چه بهتره که یکم بنویسم!


خب شب گذشته یکی از محدود شبای ورزشکاری تو کل این تابستونم بود ، آره حدستون درسته زیاد ورزشکار نیستم D:

حوالی ساعت ده داداشم صدام زد که بیا چهار نفره پینگ پنگ بزنیم رفیقمم هست ( دوباره این میز لنتی رو تو حیاط پهن کرده بود :/ )

راستش زیاد مایل نبودم برم

بهش گفتم : چند دیقه دیگه میام ...

- باش پس ما یِ ستِ یازده تایی میزنیم تا بیای

جوابی ندادم

+ ده دیقه بعد دوباره اومد

- پَ بیا!!

لپ تاپو بستم و رفتم و هر چی بازی کردم باختم :))

نیم ساعتی بازی کردیم که رفیقم "علی" زنگ زد (البته من زنگ زدم)

- بریم در سطح شهر یه تابی بخوریم

دو بار تاکید کرد که پیاده برم

منم را افتادم و نزدیک به دو ساعت راه رفتیم و راجع به زمین و زمان حرف زدیم ، تازه یه رفیقِ باحال و بی مزه هم باهامون بود که چنان جُک های بی مزه ای میگفت که من و علی برا اینکه ضایع نشه عین چیی(نگم بهتره :| ) تو جاده میخندیدیم

راستش این بیخیال بودن و با رفقا گشتن و خیلی حال میکنم باهاش و اگه بهم پول بدن که برم با رفقام یه چرخی بزنم یا اینکه بهم پول بدن بگن برو آیفون ایکس بخر با اولیش بیشتر حال میکنم

الان که رسیدم خونه حسابی خسته ام اما باید این تیزر رو دیگه امشب تموم کنم



پ.ن: این چراغ قوه شارژیا عجب چیزین لامصبا :)

3اُم لعنتی هنگ نکن انقد!

برای کسی که تصویر سازی یا فیلم سازی کار میکنه مسلما شرط اول اینه که حوصله و خلاقیت داشته باشی اما چرا امشب نمیتونم ؟!


خب یه تیزر تبلیغاتی دارم طراحی میکنم برای یک هیئتی ، ی هفتس قراره روش کار کنم ، این کارو بار ها انجام دادم اما این بار خواستم متفاوت باشه پس زدم ... ، اصاً بیخیال چرا بیخودی حوصلتون و سر ببرم!

خلاصه که پروژه اینقددد سنگین شد که لپ تاپ دائما هنگ میکنه و فشار بهش میاد :"(

ساعت سه و نیم صبحه ، کار رو ول کردم دارم بلاگ مینویسم

این چیه که برای من اینقد جذابه ؟!


پ.ن: هنوز دو شب نشده دارم دوستای بلاگی باحالی پیدا میکنم! O_o

2اُم نمیدونم چرا صبح ها که پا میشم ظهره!

عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(

تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آلارم ها رو خاموش میکنم و باز میخوابم :|

این برای من که تا همین دو هفته پیش شب ها 12 خواب بودم و هر صبح قبل از 6 بیدار میشدم خیلی بده :(

هر کاری کردمم تنظیم نشد لامصب فک کنم باید صَب کنم اول مهر بیاد شاید به زور اینکه "پاشو سرویس دم در داره بوق میزنه" بتونم اوکی کنمش و الا هر طور که فکر کردم نشد

کسی راه حل بهتر نداره؟

1اُم شروع

لنگ ظهر است و تازه از خواب بیدار شدم و به خودم جرعت روشن کردن لامپ را به خاطر خواب بودن برادر کوچکم ندارم ، حوصله سر و صدایش را ندارم ، چراغ مطالعه ای را که از خواهرم قرض گرفتم روشن میکنم ، کمی از کتابم "جز از کل" را میخوانم و کم کم برادرم بیدار میشود.

سریع موبایلم را باز میکنم و یک قطعه از شادمهر میگزارم و به خواندن ادامه میدهم ، از نظر من و تا اینجایی که خواندم استیو تولتز یک سودجو بوده که با کتاب کردن داستان زندگی پدر و پدر بزرگش نامزد جایزه ی بوکر شده ، بگذریم ، وقتی تمامش کردم مفصل برایتان نقدش میکنم :)

پاشدم و آبی به دست وصورتم زدم و لپ تاپ را باز کردم و تا وی پ.ی ان وصل شود یک قطعه از آلبوم جدید چاووشی را که غیر قانونی از تلگرام دانلود کردم پخش کردم ، هندزفری هایم را که وصل کردم لپ تاپ هنگ کرد! ، همه چیز قفل شد بجز آهنگ ، با صدای بلند از اسپیکر لپ تاپ پخش شد ، دوس نداشتم صدایش را کسی بفهمد بنابراین دستم را روی دکمه روشن/خاموش لپ تاپ گرفتم تا صدایش بریده شود ، نفس عمیقی کشیدم و دوباره روشن کردم و دوباره همان مسیر وی پ.ی ان و آهنگ را گذشتم

خودمانیم عجب آهنگی خوانده! این را هم میگذارم توی لیست "وقتی پولدار شدم پولش را میدهم"  :))

تلگرام را که باز میکنم همان گروه های شلوغ را میبینم و یک پیام که از همکلاسی ام میبینم که اصرار دارد یک فیلم سینمایی را ببینم، راستش دیشب هم کمی ازش دیدم در نتیجه چت را باز کردم ، از من برای راه اندازی وبلاگ شخصی اش نظر میخواست!

برایش نوشتم "وبلاگ شخصی!!! نظر شخصی -ایموجی لبخند - " و به فکر خودم رسید حالا که خودم را با خواندن این همه کتاب و کار با این همه نرم افرار برای این و آن بنظرم الان بهترین موقع هست که من هم بلاگم را بسازم ، حالا که مشغول نوشتن اولین پست هستم مادرم صدایم میزند که " بیا غذا بخور یخ کرد "

پس میروم تا غذایم را بخورم و اولین پستم را در اولین بلاگم منتشر میکنم ، امیدوارم کسی از اطرافیانم این پست را نخواند و امیدوارم کلی رفیق بلاگر خوب پیدا کنم

راستی اسم من رضا است "یعنی در اصل چیز دیگری است اما شما فعلا رضا صدایم کنید ، 17 یا 18 سال دارم و اکنون (حوالی پنج عصر یک دوشنبه بعد) اولین پستم را مینویسم.